من یک ابرقهرمان بودم

ساخت وبلاگ

به نام خدایی که هشت میلیارد انسان را متفاوت آفرید


از کوچیکی هام زیادی حساس بودم. داستان هایی که برام تعریف می‌کردن رو تا چند هفته مرور می‌کردم و بعد می‌خواستم که برام دوباره تعریفشون کنن. اگه اتفاق ناراحت کننده‌ای تو داستان یا کارتون می‌افتاد یه مدت طولانی ناراحت می‌شدم و اگر تموم می‌شد هم عزا می‌گرفتم. وقتی اولین فصل عمو پورنگ تموم شد تا یه مدت هیچ برنامه کودکی نمی‌دیدم. تازه اون موقع ها هم عمو پورنگ اینطوریا نبود! شیک پشت یه تریبون می‌ایستاد و با ما بچه‌های خوب توی خونه صحبت می‌کرد. :)

اون موقع‌ها یک فن داشتم که برای خوب کردن حس و حالم استفاده می‌کردم. داستان‌ها رو برای خودم از سر می‌چیدم. مثلا یادمه یک کارتونی بود پینوکیو ۳۰۰۰ که به نظرم یه جاهاییش خیلی لوس بود. یک کاراکتری که دوستش نداشتم آخرش با پینوکیو خوب می‌شه و همه رو نجات می‌دن و من برای خودم عوضش کردم و همه بدبخت شدن یجوری ولی خب دلم خنک می‌شد. 

الان هم هنوز اون کار رو می‌کنم ولی راجع به زندگی خودم و آدم های اطراف. خودم رو می‌ذارم جاشون و فکر می‌کنم که چی می‌شد اگه من جاشون بودم؟ اون کار خوبی که خیالش رو الان می‌کنم رو انجام می‌دادم؟ 


پ.ن: شب بیدار و من هم لاجرم بیدارم... بش بگید بخوابه.

پ.ن۲: چطوری می‌شه آدم یه چیزی رو از خودش پس بگیره؟

شبگرد عینکی - قسمت دوم...
ما را در سایت شبگرد عینکی - قسمت دوم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0hholle2 بازدید : 24 تاريخ : شنبه 4 اسفند 1397 ساعت: 15:21